|
کمین مجنون تو گردان کم کم پچ پچ شد.نماز نمی خونه! گفتند:(( تو که رفیق اونی،بهش تذکر بده!)) باور نکردم و گفتم:(( لابد می خواد ریا نشه پنهونی می خونی.)) وقتی دو نفری توی سنگر کمین پنج مجنون، بیست و چهار ساعت نگهبان شدیم با چشم خود دیدم که نماز نمی خونه!توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر حرف رو باهاش باز کنم. تو که برای خدا می جنگی، حیف نیس نماز نخونی... لبخند زد:(( یادم میدی نماز خوندن رو!)) بلد نیستی!؟ تا حالا نخوندم! همان وقت، داخل سنگر کمین، زیر اتش خمپاره 60 عراقی ها، تا جایی که خستگی اجازه می داد، نماز خوندن رو یادش دادم. تو تاریک روشنای صبح، اولین نماز را که خواند دونفر نگهبان بعد با قایق کانو امدند و جای ما را گرفتند. با او سوار قایق شدم تا بر گردیم، اما خمپاره 60 امان نداد و توی آب هور فرود امد و پارئ از دستش افتاد. آرام کف قایق خواباندمش،لبخند کم رنگی زد؛ با انگشت روی سینه صلیبی کشید و چشمش با افق یکی شد. منبع:هفته نامه یالثارات الحسین بختیاری [ شنبه 89/10/11 ] [ 10:10 صبح ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ و نوشتم بیاد دوست شهیدم غلامرضا زوبونی ] |